پیش از پیدایش خودآگاهی انسانها اینچنین عطش یافتن معنی برای تمام رخدادها را نداشتند. معنای هر چیز بودنش بود. یعنی معنایش همین وجود داشتنش بود. اگر او» هم تمام پیشفرضهای معناشناسانه خود را دور بریزد چه میشود؟ اگر اصل و اساس را بر بیمعنایی و بیمنطقی بگذارد چه میشود؟ اینکه هیچ حقیقت کلانی وجود ندارد و هر انسانی معانی و حقایق شخصی خود را دارد. حقایقی که شاید برای خودش بسیار محرک و مجابکننده باشد؛ اما ااما همان معنی را برای سایرین نداشته باشد. از نگاه اوی نوعی شاید فعالیتی سخیف، بیمعنا، ریاکارانه، نمایشی یا ظالمانه باشد. اما چه ومی برای حرص خوردن و تلاش برای بیان عمق فاجعه است؟ چرا باید زور بزند معانی شخصی خودش را برای دیگران اثبات کند؟ همین که وی را به حرکت وامیدارد کافی نیست؟!
از دیگر سو برای فعالیتهای خود هم نباید به دنبال اهداف والا باشد. همین که بتواند با انجامشان کمی خوش بگذراند، کمی توجه و محبت جلب کند، جایگاهی اجتماعی برای خود دست و پا کند، به ثروتی مادی یا معنوی برسد و یا شخصیتی جذاب از خود به نمایش بگذارد، کافی است. بنابراین بهتر است که کمی شل بگیرد و دم به تله معانی شخصی بدهد و خود را گرفتار مفاهیم راستین، عمومی، کلان و بینالاذهانی نکند.
درباره این سایت