او هر چه خودش را بیشتر میشناسد، از معنای زندگی دورتر میافتد. برخورد صادقانه وی با خواستههای درونی و انگیزههای واقعیش، او را به سمت بیمعنایی» سوق میدهد؛ چرا که در پس هر کدام از آنها یکی از امیال ابتدایی نهفته شده و در بطن آن امیال هم غلظتی از حیوانیت و پوچی چکانده شده است. حتی بامعناترین آنها، هنر، هم ناتوان از پاسخ به پرسش به ظاهر ساده اما دشوار خب که چه؟» میباشد. مارکز صدسال تنهایی را نوشت. خب که چه؟ پیکاسو گرنیکا را کشید. خب که چه؟ فروغ عصیان را نوشت. خب که چه؟ لینچ بزرگراه گمشده را ساخت. خب که چه؟ قمرالملوک آتش سینه را خواند. خب که چه؟
حتی استادان روانشناسی و فلسفه هم این سوال خب که چه» را دیرهضم و بددفع مییابند و گریز از آن را کمخطرترین رویکرد و پاسخ ممکن میدانند. آیا این عجیب نیست که از یک سو جرئت پرسشگری را سرلوحه علم مدرن میدانند و از سوی دیگر در رویارویی با این پرسش کهن و بنیادی پا پس کشیده و نادیده گرفتن را تجویز میکنند؟ رسیدن به فرمولی واحد برای تمام فرایندهای فیزیکی چه فایدهای دارد اگر این سوال همچنان مغفول واقع شود؟ حتی اگر دستاوردهای حاصل از این یافتهها به رفاه بیشتر بینجامد، چنین آسایشی به تنهایی او را سیراب نمیکند. اویی که در بیابان چیستیها و چراییها سرگردان مانده و دلیل و مقصدی برای برونرفت از آن نمییابد.
نپرسیدن واکنشی سهل و بیاثر به این پرسش است. پرسشی که در طی ۲۵۰۰ سال فلسفهورزی نه تنها با پاسخی رضایتبخش مواجه نشد، حتی کوشیدند از اهمیت ساقط شود. گو اینکه به تدریج شوق رسیدن به پاسخ مبدل به عطش توجیه بهتر یا پرسش زیباتر شده است. این خودیی تا بدانجا ادامه یافت که پاسخ به سوالات اساسی جایش را به چیستی پرسش»، چرایی پرسش» و حتی چیستی و چرایی خود فلسفه و زبان داد. و این چنین شد که او هم مانند سگها به دنبال کردن دم خود مشغول شد و آنگاه که از نفس افتاد، دوباره بر سر خانه اول بازگشت: او همه اینها را نوشت. خب که چه؟»
او بین پوچ» و هیچ» فاصله ظریفی قائل است. از نظرش پوچ یعنی چیزی وجود دارد که در درونش چیز دیگری نیست. اما هیچ یعنی از ابتدا چیزی وجود ندارد که بخواهد ببیند محتوای چیز دیگری هست یا خیر. به زبان دیگر پوچ روی نبود مظروف تاکید میکند اما هیچ روی نبود ظرف. برای مثال پوچ به خالی بودن یک لیوان اشاره میکند که شکل و اندازه مشخصی دارد و برای مخاطب معرفه است؛ اما هیچ به نبود لیوانی میپردازد که شکل و اندازهای ندارد و برای مخاطب نکره است. حال پرسش ضمنی که برای وی پیش میآید این است که اساساً چرا چنین چیز ندیده و نشناختهای را لیوان مینامند؟
بههرتقدیر او با همه این حرفها میکوشد بنمایاند که پوچی علیرغم معنای منفیش پیوندی روشن با هستی دارد، در حالی که هیچی یکسره عدم است.
خدا، شیطان، فرشته، بهشت، جهنم و روز داوری تمام فکرش را به خود مشغول کرده است. حال آنکه همه از دریچه مرگ میگذرند. اما چرا به این سادگی از کنار خود این دریچه (مرگ) میگذرد و به دنبال چیزهایی است که شاید در فراسوی آن باشد؟ چرا به نفس بودن چنین دری توجه نمیکند در حالی که تنها حقیقت ملموس و قطعی جهان است که بر تمام هستی جهان سایه افکنده است. از مرگ ستارگان و کهکشانها گرفته تا مرگ گیاهان و جانوران روی زمین تا فرسایش سنگها و کوهها تا مرگ و فروپاشی اتمها. اینکه همه میمیرند» عجیب نیست؟ اگر تمام جوابها در همین جمله به ظاهر ساده باشد چه؟ اینکه هیچ گریزی از آن نباشد شگفتانگیز نیست؟ اینکه در هر پستویی در هر ارتفاع و عمق و تاریک و روشنی به همه دسترسی دارد مسحورکننده نیست؟ اینکه کسی را از یاد نمیبرد یا به کسی بیتوجهی نمیکند، اینکه صدای همه را میشنود، اینکه به همه پاسخ میدهد و در انتها همه را گرم در آغوش میگیرد.
هرچه که بیشتر از عمرش کاسته میشود او بیشتر به شباهت متضادها پی میبرد و دلایل تلاشهایش محوتر و مسخرهتر میشود. کمکم دیگر برگمان و بلاتار و لینچ و تقوایی و بیضایی و کیمیایی برایش فرق چندانی ندارند. دیگر تفاوتی بین استقلال و پرسپولیس و رئال و بارسا و یووه و اینتر و دورتموند و بایرن و چلسی و منچستر و لیورپول و سیتی قائل نیست. سفر به انتهای شب و جز از کل و اتحادیه ابلهان و عقاید یک دلقک و پیرمرد و دریا و برق نقرهای و تام سایر و شازده کوچولو و بوف کور و گیله مرد برایش توفیر فاحشی با هم ندارند. مزه غذاها و میوهها و شربتها و بستنیها برایش یکی میشوند. ایران و عراق و دوست و دشمن یکی میشوند. شهرها و آدمها شبیه هم میشوند. فرایندها تکرار میشوند. آدمها تکرار میشوند. انتخابها تکرار میشوند. اشتباهات تکرار میشوند. نقدها تکرار میشوند. ایدهها و راهکارها تکرار میشوند. شکستها تکرار میشوند. انکارها تکرار میشوند. حذفها و جرح و تعدیلها تکرار میشوند. تندرویها تکرار میشوند. امیدها تکرار میشوند. وعدهها و قولها تکرار میشوند. فریبکاریها و خودویرانگریها تکرار میشوند. بیتفاوتیها تکرار میشوند.
وقتی از فاصله دور به این تصویر نگاه میکند، یک تکرار مداوم و یک هزارتوی فراکتالی را در مقابل خود میبیند. هزارتویی که هرچقدر از آن دور شود یا در آن ریز شود همواره یک الگو درحال تکرار است. یک تکرار بیپایان.
پیش از پیدایش خودآگاهی انسانها اینچنین عطش یافتن معنی برای تمام رخدادها را نداشتند. معنای هر چیز بودنش بود. یعنی معنایش همین وجود داشتنش بود. اگر او» هم تمام پیشفرضهای معناشناسانه خود را دور بریزد چه میشود؟ اگر اصل و اساس را بر بیمعنایی و بیمنطقی بگذارد چه میشود؟ اینکه هیچ حقیقت کلانی وجود ندارد و هر انسانی معانی و حقایق شخصی خود را دارد. حقایقی که شاید برای خودش بسیار محرک و مجابکننده باشد؛ اما ااما همان معنی را برای سایرین نداشته باشد. از نگاه اوی نوعی شاید فعالیتی سخیف، بیمعنا، ریاکارانه، نمایشی یا ظالمانه باشد. اما چه ومی برای حرص خوردن و تلاش برای بیان عمق فاجعه است؟ چرا باید زور بزند معانی شخصی خودش را برای دیگران اثبات کند؟ همین که وی را به حرکت وامیدارد کافی نیست؟!
از دیگر سو برای فعالیتهای خود هم نباید به دنبال اهداف والا باشد. همین که بتواند با انجامشان کمی خوش بگذراند، کمی توجه و محبت جلب کند، جایگاهی اجتماعی برای خود دست و پا کند، به ثروتی مادی یا معنوی برسد و یا شخصیتی جذاب از خود به نمایش بگذارد، کافی است. بنابراین بهتر است که کمی شل بگیرد و دم به تله معانی شخصی بدهد و خود را گرفتار مفاهیم راستین، عمومی، کلان و بینالاذهانی نکند.
وی یک زبانآموز تازهکار فارسی است که در حین خواندن یک متن با جمله مژدگانی که گربه عابد شد.» روبهرو گردید. در خصوص معنای آن به فکر فرو رفت. پی برد که برای درک معنای جمله ناچار به دانستن معنای کلمات موجود در آن است. معنای کلمه عابد» را در واژهنامه جستجو مینماید. به عبارت کسی که خدا را پرستش میکند» برمیخورد. برای فهم این جمله نیز ناگزیر به درک واژگان آن است. پس معنای کلمه پرستش» را میجوید. در تعریف آن هم با عبارت عملی که نشانه بندگی و سرسپردگی است» مواجه میشود. برای درک این عبارت هم مجبور به دانستن واژگان آن است و این جستجوی معنا تا به آنجایی ادامه مییابد که او به واژهای برسد که از معنای تمام کلمات بهکاررفته در تعریف آن آگاه باشد. سپس مسیر رفته را بازمیگردد. در اینجا با فهمیدن تعریف پرستش، معنای آن را در تعریف کلمه عابد به کار میبرد و معنای آن را مییابد. حالا مفهوم کلمه عابد را در جمله اصلی نهاده و به معنایی اینچنینی میرسد: مژده بدهید که گربه عبادتکننده و پارسا گردید.» سپس او به جملات قبل و بعد نظر میکند و متوجه میشود که اصلا بحثی از گربه نبوده است. پس این گربه از کجا پیدایش شد؟ حدسش این است که احتمالا ضربالمثل باشد. جستجویی میکند و از داستان موش و گربه» عبید زاکانی سردرمیآورد. پس از خواندن داستان و مشاهده بیت مژدگانی که گربه تائب شد/ زاهد و عابد و مسلمانا» تازه به معنای مستتر و پنهان در این عبارت پی میبرد. با کمی جستجوی بیشتر متوجه ریشه دیگری هم برای این عبارت در داستان گربه عابد» کلیله و دمنه میشود و درکی عمیقتر از جمله اصلی مییابد. پس از این فهم تعریف او از واژه گربه و عابد هم دچار اندکی تغییر میشود و معنایی وسیعتر برای آنها در نظر میگیرد. پس از این توسعه معانی اگر دوباره به سراغ جمله اولیه برود باز هم معنای عمیقتری نسبت به برداشت پیشین خواهد یافت.
او بار دیگر این روند معناشناسی را از نظر میگذراند و به این میاندیشد که نه فقط فهم جملهها و کلمهها که اساسا فهم هر پدیدهٔ نویِ دیگری را نیز میتوان چنین در نظر گرفت. یعنی برای فهم کلیت آن پدیده باید از جزئیات آن آگاه شد و برای درک جزئیات باید آنها را در بستر کلی آن پدیده درنظر گرفت. چنین رفت و برگشتی از جزئیات به کلیات و از کلیات به جزئیات را دور هرمنوتیک مینامند. اما این دور همیشه به صورت رابطه دَوَرانی بین جزء و کل بررسی نمیشود. میتواند به صورت کنونی و پیشین هم به آن نگریسته شود؛ اما به چه صورت؟
او در صندلی عقب یک تاکسی در کنار یک مرد سبیلی با کاپشن چرم نشسته است. مرد از مشمع همراهش دو پاکت آبمیوه بیرون آورده و یکی از آنها را خیلی جدی به او تعارف میکند. اولین خاطرهای که به ذهنش خطور میکند اخبار حوادث رومهها و ماجرای بیهوش کردن با آبمیوه و سرقت از قربانیان است. خاطره بعدی همه فیلمهایی است که در آن آدم بدها کاپشن چرم میپوشند. خاطره دیگر آدمهای سبیلی حاضر در دعواها و زد و خوردها را به یاد میآورد. بنابراین بر اساس این خاطرات او هم جدی آبمیوه را رد میکند. به عبارت دیگر خاطرات پیشین او بر چگونگی شکلگیری خاطرهٔ کنونیاش ـــکه اکنون در حال ثبت استـــ تاثیر گذاشتند. پس از این اتفاق مرد چرمپوش آبمیوه را به مسافری که در جلو نشسته تعارف میکند و او نیز میپذیرد. هر دوی آنها آبمیوهها را باز کرده و مینوشند. او هم برای بیهوشی مسافر جلویی به انتظار مینشیند. اما در کل مسیر خبری از بیهوشی نیست. پس از پیاده شدن او به برداشت و قضاوت خود از این رویداد پرداخته و آن را مورد داوری مجدد قرار میدهد. این پیشامد پیشفرضهای اولیه او را تعدیل میکنند. پیشفرضهایی که تا پیش از این شامل این گزارهها بودند: چرمی پوشها قابل اعتماد نیستند» و سبیلیها اهل جرم و خشونتاند» و هر غریبهای که آبمیوه تعارف میکند قصد سرقت یا تعرض دارد». به بیان دیگر خاطره کنونی او موجب تعدیل و بازتعریف خاطرات پیشین میشود. بنابراین در فرایندهای حافظه نیز شکلی از دور هرمنوتیک حاکم است و اعتماد چندانی به خاطراتی که وی آنها را مطلق و تغییرناپذیر میپندارد نیست. سیل خاطرات کنونیش، خاطرات پیشین او را هم دچار تغییر و بازسازی مینماید.
او با خودش مجادله میکند که اینها یکسری فلسفهبافیهای مسخره و انتزاعی است که ریشهای در واقعیت ندارد. اما آزمایش الیزابت لافتوس در سال ۲۰۰۲ او را به فکر فروبرد. لافتوس و همکارانش به صورت غیرمستقیم در طی مراحل آزمایش تبلیغی را به داوطلبان نشان میدادند که در آن عروسک باگزبانی» در دیزنیلند با بچهها دست میداد. چندی بعد آزمایشگر از افراد داوطلب در خصوص خاطره کودکی آنها و سفری که احیانا به دیزنیلند داشتند سوال میکرد. در طی این آزمایش ۱۶٪ شرکتکنندگان اظهار داشتند که در پی سفرشان به دیزنیلند با عروسک باگزبانی دست دادهاند؛ حال آنکه شخصیت باگزبانی متعلق به شرکت برادران وارنر بود و هرگز امکان نداشت که سر و کله آن در دیزنیلند پیدا شود. به عبارت دیگر آن ۱۶٪ پس از مشاهده تبلیغ مذکور شروع به ساخت خاطره کاذب نمودند. این آمار در شرایطی بود که تبلیغ مذکور تنها یکبار برای شرکتکنندگان به نمایش درآمد. حال اگر چنین تبلیغی در مدیاهای مختلف و در طی زمان به تواتر نمایش داده میشد، چند نفر دیگر شروع به ساخت خاطره کاذب خود از سفر به دیزنیلند میکردند؟ چند عروسک باگزبانی دیگر را به خورد خاطراتش دادهاند که نیشخندن در حال دست دادن با او» هستند؟
او با خودش میاندیشد آفتابی نشدن در جاهایی که معمولا آدمهای اهل کتاب و مطالعه سر و کلهشان پیدا میشود، خوب است یا بد؟ اگر کتابفروش جیحون اصلا یادش نباشد او را آخرینبار کی دیده، خوب است یا بد؟ اینکه بدون پرسش از فروشندگان دقیقا بداند کدام کتاب را در کدام قفسه پیدا کند خوب است یا بد؟ اینکه کتابهایی را که میخواند در شبکههای اجتماعی مختلف جار نمیزند خوب است یا بد؟ اینکه لیستی از کتابهایی که امسال قصد خوانش آنها را دارد در جایی نمیگذارد خوب است یا بد؟ اینکه فروشنده هنگام تحویل کتاب سفارشیاش ـــ که درباره رابطه است ـــ از وی بپرسد از طرف کسی بهتان معرفی شده یا خودتان پیاش بودید؟» و او به دروغ بگوید از طرف کسی معرفی شده تا گفتگو را درز بگیرد، خوب است یا بد؟ اینکه در کافه نمینشیند به صرف کردن چای نبات و کتاب خوب است یا بد؟
راستش حالا دارد به این فکر میکند که شاید بد نباشد کمی هم به چیزی که واقعا هست و دوست دارد باشد، تظاهر کند. بد نیست گفتگوها را در نطفه خفه نکند و به آنها اجازه شکلگیری بدهد. بد نیست علایقش را کمی جار بزند تا شاید با آدمهایی با دغدغهها و علایق مشترک آشنا شود. شاید این احساس تکافتادگی آنقدرها هم که نشان میدهد ذاتی و فلسفی نباشد. شاید با یک مکالمه ده دقیقهایِ لذتبخش بشود برای مدتی از شرش خلاص شد. و شاید اصلا همه این کارها آنچنان که مینمایند، ریاکارانه و نمایشی نباشد.
عالم خواب از دیرباز سرزمین شگفتی بوده و هست. قارهای ناشناخته که هنوز هم با وجود پیشرفتهای پرشتاب، پای هیچ دانشمند مکتشفی به خاک آن نرسیده است و بر بسیاری از نظریهها دهنکجی میکند. جهانی که امکان هر تعبیر و تفسیر شخصی را باز میگذارد. او هم تعریف شخصی خود را از آن دارد. به باور وی خواب موقعیتی است که در آن خطوط زمانی مختلف برهم میآمیزند و درهم خلط میشوند. فرصتی گرانسنگ برای نه فقط دیدن که تجربهکردن شکل دیگری از بودن و نسخه دیگری از من». جهانی برای کارهای نکرده، حرفهای نگفته و چشیدن ترسهای نادیده.
دلیل این حرفها خوابی است که او دیشب دیده است. از آن رویاهای قسمت به قسمت (episodic) که تنها یکی دوتای پایانی پس از بیدار شدن، در خاطر میماند. آخری را به خوبی به یاد میآورد. یک جر و بحث مفصل با پدر بود. کلی حرف نگفته و در گلو ماسیده که بلند و رسا در خواب فریاد زده میشد. حرفهایی که به وقت هوشیاری در پستوی خانه نهان باید کرد». بیدار که شد احساس سبکی میکرد. مهم گفته شدن آن حرفها بود. حالا گیریم که در خواب بوده باشد. وقتی بارت را سبکتر کند چه فرقی میکند؛ چه بهتر که پیامدی نداشته باشد و دلی را نشکند.
شاید اگر خواب نبود، کار خیلیها به تیمارستان میکشید و این تنها یک جمله احساسی نیست. در پی جستارهای علمی روز هم شواهدی مبتنی بر وجود ضدخاطرات (anti-memories) به دست آمده است. از آنجایی که خاطرهها به موجب باردار شدن دستهای از نورونهای مغزی ساخته میشوند، در بدو امر باعث ایجاد عدم توازن در جریان الکتریکی دو نیمکره مغز میشوند. بنابراین مغز برای بازگرداندن تعادل الکتریکی شروع به ساخت جریانی دقیقا برخلاف جریان الکتریکی ایجاد شده ـــ یا همان خاطره ایجاد شده ـــ مینماید. این جریان الکتریکیِ خنثیکننده در واقع همان چیزی است که نامش را ضدخاطرات نهادند. و حدس میزنید بخش بزرگی از این فرایند خنثیسازی کی اتفاق میافتد؟ بله دقیقا در خواب روی میدهد. پس اگر این نعمت بیکران نبود، چه بلاهایی بر سر این ذهن آشفتهٔ نامتعادل میآمد؟ آیا این ضدخاطرات همان سایه»ای نیست که یونگ از آن حرف میزد؟
گاهی تنها یک فوت ناقابل اضافی باعث ترکیدن بادکنک میشود. شاید بادکنک به یاد نیاورد که چند نفر و چگونه تا به اینجا بادش کردهاند؛ اما آنی را که آخرین فوت را کرده است هرگز فراموش نمیکند. نه او فراموش میکند و نه دیگران.
هیچکس به یاد نمیآورد چه کسی باعث خریدن یک هفتتیر شده، چه کسی باعث درآوردن خشاب شده، چه کسی شش فشنگ درون آن چپانده، چه کسی خشاب را جا زده، چه کسی چکش آتش را عقب رانده است. همه تنها اویی را میشناسند که پنجبار ماشه را کشیده است.
کسی نمیداند که باعث خرید آب معدنی شده، که آبش را خالی کرد، که موجب خرید اسید شده، که آن را درون بطری ریخته و که در بطری را باز کرده است. همه تنها کسی را میشناسند که آن را به صورت دیگری پاشیده است.
کسی نمیداند چه کسانی باعث شدند که او ۱۲۲ پله را یکی یکی بالا برود. چه کسی او را تا لبه ساختمان آورده است. دیگران فقط آنی را میبینند که به نوک پنجهها نیرو وارد کرده و پریده است.
او خبر ندارد چه کسانی یا چه چیزهایی او را به این بیمایگی و خلاء رساندهاند. تنها یکی را به یاد میآورد که آخرین فوت را دمیده، آخرین ماشه را کشیده، آخرین قطره اسید را پاشیده، آخرین نیرو را به پاها بخشیده و آخرین امید را نابود کرده است.
به باور او خیلی باید خوششانس باشد که در عمرش یکی از این آخرینها قسمتش نشود. که اگر شود نه دیگران از او میگذرند و نه خودش قادر به بخشیدن خود است. همانطور که او هم هنوز نتوانسته است کسی را که آخرین قطرهٔ امیدش را برخاک ریخت، از خاطر ببرد و ببخشد.
از کجا معلوم که یک پاسخ سادهٔ او، یک واکنش متداول و طبیعی، یک حرف صادقانه یا یک انتقاد کوچک آخرین فوت به یک بادکنک ملتهب نباشد؟
شاید اولین وبلاگی که خواند وبلاگ عمویش بود که درباره اخبار روستایشان مینوشت. بعد کمکم با وبلاگهایی آشنا شد که در هر یادداشت کلی مطلب آموختنی و نقد و بررسی و پیشنهاد بود. در هر کدامشان نگاهی نو به موضوعات بود. وبلاگهایی که ماهیانه بیش از دو سه نوشته منتشر نمیکردند. اما همان یادداشتهای کم تعداد ولی پرمحتوا کافی بود که او را تشویق به خواندن یک کتاب، دیدن یک فیلم یا شنیدن یک موسیقی یا دقیق شدن در یک نقاشی و یا حتی توجه به یک فرهنگ نادرست اجتماعی میکرد. آن زمان بلاگستان برای او و خیلیهای دیگر سرزمینِ عجایبِ آنسوی لانهٔ خرگوش بود. چیزهایی در آن میخواند که شاید در رومهها و مجلهها اجازه چاپ نمیگرفتند. پس معمولا مطالب آن یک سر و گردن از سایر مطبوعات بالاتر و صریحتر بود. در کنار این ویژگی فرصت کمنظیر نظربازی (نه به معنای شاعرانه آن) با یادداشتنویسان و پرسشهای دقیق و پاسخهای مفصل و راهگشای آنها مَحملی بود برای آموختن. این یادگیری حتی شامل نحوه طرح سوال و چگونگی پاسخ به آن هم میشد. از سوی دیگر به دلیل کوچک بودن آن فضا، بیشتر مطالب وبلاگها توسط همدیگر نقد و بررسی میشد. آدمها در آن فضا تشنه گفتگوی سازنده و رسیدن به درکی عمیقتر بودند. به نوعی شاید بتوان گفت که حوصله یکدیگر را داشتند. نویسندگانی مؤلف که هر کدام سبک و سیاق و نگرش خاص خود را به موضوعات داشتند. یکی شاعرانه، یکی تکنولوژیک، یکی راویانه، یکی طنازانه، یکی دانشگاهی، یکی ادیبانه، یکی فیلسوفانه، یکی کاریکاتوری و بسیاری قالبهای دیگر که حتی اسم خاصی هم روی آنها نمیشد گذاشت. وبلاگهایی همچون عصیان، توکای مقدس، کیبرد آزاد، فوسکا، شمال از شمال غرب، فلسفه در اتاق خواب، لبخند احمقانه یک زن، نوستالژیهای سالها بعد، میرزا پیکوفسکی، پرسههایی که تا ادامه میروند، پرسونا، تانزانیای خالی، مرد صیغهای، کافه کافکا، مع ماهی، اقلیما، کنار کارما، نیکولای آبی، خرمالوی سیاه، دردهای خاکستری، رژ لب قرمز، کوچه خوشبخت، پاگرد، پیادهرو، دیفال مستراح، ناتور، یک لیوان دندان مصنوعی و بسیاری دیگر که نامشان را از یاد برده است.
اما اکنون وی در این سرزمینْ اعجاز چندانی نمیبیند. گویی که پیامبرانِ صاحب معجزه از آن رخت بربستهاند. بسیاری از نوشتهها رنگ و بویی ساده و بیحس و حال و روزمره به خود گرفتهاند. خبری از فکر و اندیشه نو، شیوه و طریقت تازه، گفتگوهای عمیق و راهگشا، نقدهای مهیج، نثرها و واژگان منحصر به فرد نیست. وبلاگهای پربینندهٔ سوت و کوری که تنها هنرشان بازنشر مطالب کتابها و مصاحبهها و یادداشتهای رومهها و مجلهها است بدون هیچ دخل و تصرفی. و مؤلفانی که مطالبشان را حتی بازخوانی هم نمیکنند چه برسد به ویراستاری. نوشتههای پرشده از غلطهای تایپی، فعلهای ناهماهنگ با ضمایر، واژگان شه و سطحی و سوژههایی خام و نپخته که فرآوری خاصی روی آنها صورت نگرفته است. انگار نویسنده حال و حوصله خودش را هم ندارد و به زور خودش را به صفحه مدیریت وبلاگش رسانده و با اکراه دکمه انتشار را فشرده است.
همه این حرفها شاید تلاش بیهودهای باشد برای پاسخ به این پرسش که چرا وبلاگنویسی به رخوت و رکود رسیده است؟ و کوششی برای یافتن راهی برای احیای آن. در ادامه راهکارهایی میآیند که به خاطر ناقص او خطور کردند:
او معتقد است که در هزاره فعلی آگاهی بیشتر از جهان پیرامون مساوی است با فشار عصبی بیشتر. هر چقدر از وقایع و رخدادهای بیشتری باخبر میشود افسردگیش عمیقتر و امیدها و آرزوهایش بیرنگ و لعابتر میشود. هرچه اسناد و حقایق منتشرنشده تازهتری افشا میشود از قضاوتها و تصورات پیشینش سرافکندهتر است و در کجفهمی و زودباوری خود را مستعدتر مییابد. هرچه در مطالعات موردی جلوتر میرود از بلاهت برداشتهای پیشینش وحشتزدهتر میشود. هر چه به فقر زیستی و فرهنگی اطرافیانش بیناتر میشود، بیشتر به بیمسئولیتی فردی و اجتماعی خویش پی میبرد. هرچه از گوشه و کنار به طور غیرمستقیم دیدگاههای بیشتری درباره رذایل اخلاقی خود میشنود، از تحملناپذیری خود و احترامهای از سرتعارف دیگران آگاهتر میشود. بیشتر به میزان فداکاری دیگران و تلاشی که برای تحمل وی میکنند پی میبرد.
او در طی فیلم جعبه پرنده مدام در فکر آن بود که تماشاچیان چه میبینند که خود را میکشند. سوالی که به ظاهر تا پایان فیلم پاسخ داده نمیشود. اما حالا که دقیقتر مینگرد، جواب سوال را در همین دقیقتر دیدن این جهان دیوانهوار مییابد. جهانی که برای سر سالم به گور بردن در آن، باید چشم بست از خیل حقایقی که هست.
بسیاری از فعالیتهای اقتصادی حاکم بر زندگی امروزی مبتنی بر ترس و وحشت است. از اقتصادهای خُرد کوچه بازاری گرفته تا اقتصاد کلان کشوری. او که بخش زیادی از حقوق خود را به عنوان بیمه تأمین اجتماعی، بیمه عمر، بیمه بدنه، بیمه شخص ثالث یا بیمه درمانی به سازمانهای بیمهگر میدهد از ترس روزی است که به بیماری یا تصادف سختی گرفتار شود و از پس هزینههایش بر نیاید یا وقت ناتوانی، امکان کار و کسب درآمد را از دست بدهد. اگر پولی در بانک نگه میدارد از ترس محفوظ نبودن آن در بیرون است. اگر با هزار منت و خفت یک وام مسکن ۱۸٪ میگیرد از ترس گرانتر شدن خانه است. و اگر هر ماه در تلاش برای دادن اقساط آن است از ترس دیرکرد و تبعات وحشتناک دیگر آن است. اگر گاوصندوق خریده، از ترس به سرقت رفتن اسنادش است. اگر قفل و در ضدسرقت خریده، از ترس و سارق است. اگر قاب و محافظ صفحه چندصدهزار تومانی میخرد از ترس شکستن گوشی چند میلیونی است. اگر در دوران بارداری همسرش و چندسال ابتدایی تولد فرزندش مدام برای آزمایش به پزشک مراجعه میکند از ترس آسیب ندیدن مادر و کودک است. اگر در صف خرید پراید و گوش و مرغ و بنزین و دلار و طلا میایستد از ترس گرانتر شدن آنهاست. اگر پیاز را گونی گونی میخرد، از ترس همقیمت شدن آن با سیبزمینی است. اگر شامپوهای گرانقیمت خارجی میخرد از ترس کچل شدن است. اگر در کلاسهای کنکور شرکت میکند و کتابهای تستزنی میخرد از ترس رتبه و تراز افتضاح در کنکور است. هر کدام از این جریانها زنجیرهای بزرگ از چرخدندههای عظیم اقتصادی را به حرکت درمیآورد.
از منظر کلان هم بودجههای هنگفت نظامی و دفاعی کشورها از ترس روزی است که یکی از همسایگانشان هوس حماقت به سرشان بزند. اگر میلیارد دلاری برای اس۳۰۰ و اس۴۰۰ و اف۳۵ و سپر موشکی و زیردریایی اتمی و ناو ۶۰۰۰ هزارنفری و موشکهای باستیک قارهپیما هزینه میکنند از ترس ماجراجویان جهان است. اگر میلیون میلیون برای بازسازی کشور همسایه خرج میکنند از ترس از دست دادن نفوذشان است و جایگزین شدنشان با رقبا. اگر هزینههای سرسامآوری در سازمانهای اطلاعاتیشان هزینه میکنند از ترس همبستگی ناراضیان داخلی است. اگر دم انتخاب به یاد سهام عدالت میافتند و جرئت حذف یارانهها را ندارند، از وحشت از دست دادن تاج و تختشان است. اگر مدام در حال کَلکَل با دشمنان منطقهای خود هستند و هزینههای این سرکشی را متقبل میشوند برای ترساندن مردمشان از جنگ احتمالی و به اجبار متحدکردن آنها به نفع بقای بیشتر کاخهای برآمدهشان از کوخهاست. اگر شبکههای خارجی جنگ احتمالی آنها را در بوق و کرنا میکنند به قصد القای اضطراب به مخاطب و مجاب کردن او برای پیگیری مداوم شبکه آنهاست. اینکه این حسنک وزیر چه گفت، آن یکی چه جوابی داد. اینکه دم آخر از دستور حمله منصرف شده یا نه. اینکه باید منتظر پاسخی باشند یا نه. مدام مخاطب را تا لبه پرتگاه ترس و اضطراب بردن و بازگرداندن نیروی محرکه اقتصاد چنین شبکههایی است.
حتی در اقتصادهای معنوی هم این ساز و برگ ترس حاکم است. اگر او در اینستاگرام و توییتر و وبلاگ فعالیت مداوم دارد از ترس کاهش مخاطب است. اگر در موضوعی خاص مورد حمله پیگیرندگان قرار میگیرد، از ترس وقوع مجدد، از طرح دوباره آن موضوعات دوری میکند. اگر دیوانهوار در حال Like کردن و Fav زدن و نظر دادن است از ترس بیبازخورد بودن مطالب خودش است. در عصر تنهایی چنین ترسی سنبه پر زوری دارد. اگر پاسخ صحبتهای بیمنطق رئیسش را نمیدهد از ترس نزول جایگاهش در شرکت است یا حتی اخراج شدن. اگر در مقابل غرزدنهای همسرش سکوت میکند از ترس مهریه یا شروع فرایند فرسایشی و تخریبی جر و بحثها و سربازکردن دلخوریهای ریز و درشت گذشته است.
حالا که به آینه نگاه میکند تابلوی
جیغ ادوارد مونک را میبیند. پیکری خسته و تکیده که با بیشمار ترس تراشیده و خراشیده شده است.
جایی که او زندگی، کار یا تحصیل میکند ااماً نمیتواند حامل سرور یا غمی برایش باشد. شهرستان با مرکز استان، مرکز استان با پایتخت، شمال شهر با جنوب شهر، طبقه اول با طبقه آخر، اینسوی آب با آنسوی آب، دانشگاه بهشتی با دانشگاه دوقوزآباد سفلی میتواند فرق چندانی نداشته باشد. شور و شعف و رضایتی که او به دنبال آن است نه تابع مکان که وابسته به وسعت قلب اوست. قلبی که به باورش زیستگاه روح و همیشه به همراه اوست. میتواند آنقدر کوچک باشد که همیشه و در همه جا برای روحش تنگ و آزاردهنده باشد و میتواند چنان فراخ گردد که در همه حال روحش دست افشان و پای کوبان در کنار دیگران گرمِ رقصی چنین میانه میدان»اش باشد.
پس اگر او بق کرده و گره بر ابرو انداخته است نه به واسطه جایی است که متولد شده، رشد یافته، درس خوانده یا کار کرده؛ بلکه به بزرگی قلبش مربوط میشود. هرچند که بخشی از این بزرگی وابسته و پیوسته به همین محیط است. پس شاید بهتر باشد که به دنبال جایی با آدمهای دلگنده برای کسب شرح صدر باشد نه جایی با امکانات و فرصتهای بیشتر که شاید همین چند سانتیمتر مکعب را هم از او بستاند.
او مدتی است که در داخل یک دوربین عکاسی زندگی میکند؛ در یک تاریکی مطلق. در فرصتهای مختلف با همهٔ دم و دستگاههای آنجا کلنجار رفته است. یکبار در حال ور رفتن با دیافراگم بود که ناگهان پس از یک لرزه، دهانه لنز باز شد و تصویری شگفتانگیز شروع به شکلگیری روی نگاتیو نمود. او محو تماشای نقش روی نگاتیو بود. بعدها چندبار دیگر هم دیافراگرام را باز کرد اما خبری از تکرار آن اتفاق نبود. مدتها بر همین منوال گذشت تا اینکه یک روز ناگهان زمین زیر پایش شروع به لرزش کرد. با سرعت به سمت دیافراگم دوید و پس از باز کردن آن، چشم به نگاتیو دوخت و مبهوت نقشگرفتن آن شد تا اینکه بار دیگر تاریکی همه جا را فرا گرفت. حالا دیگر فهمیده بود که چه باید بکند. تکه میلهای فی را برداشت و در بین دیافراگم قرار داد تا از بسته شدن آن جلوگیری کند. صندلی و میزش را در جایی رو به نگاتیو گذاشت و به انتظار آن رویداد نشست.
پس از تکرار چندباره آن اتفاق، در یکی از دفعات چشمش به روشنایی کورکنندهای افتاد که از فراسوی دیافراگم و لنز میآمد. کنجکاو شد سر و گوشی آب بدهد. وقتی در جلوی لنز قرار گرفت به سختی میتوانست چشم باز کند. اما با همان چشمان نیمهباز وقتی به هجوم رنگها و منظرهٔ بیرونی مینگریست، نمیدانست چه چیزی را تجربه میکند. شور و هیجان ویژهای در درونش در حال تبلور بود تا اینکه درپوشی بر رو لنز قرار گرفت و دوباره همهجا غرق در تاریکی شد. پس از آن فقط چهارزانو در مقابل لنز نشسته و منتظر برداشته شدن درپوش بود. بیقرار بود که بداند اینبار قرار است با چه منظره و افقی مواجه شود.
حالا که ماههاست از دوربین بیرون آمده و به زندگی عادی بازگشته است، آن تجربهٔ درونِ دوربین دست از سرش برنمیدارد. در هر گوشه و کنار، آدمهایی را میبیند که مشغول انگولک کردن تجهیزات و قطعات زندگیشان در تاریکی هستند، بعضیها متوجه وجود نگاتیو زندگی شدهاند و غرق در نقشی هستند که روی آن شکل میگیرد، تعداد اندکی متوجه منظره بیرونی شدهاند. عمیقتر که مینگرد به نظرش نگاتیو میتواند نماد همهٔ اشیا، موجودات و مفاهیمِ ظاهری باشد. نورِِ نادیدنی که باقی اشیا به واسطه آن دیده میشوند، میتواند همان وجود یا هستی موجودات باشد. دهانه لنز هم میتواند افقِ زمانیِ لحظهٔ اکنون باشد که در حالِ تجربهشدن است.
حالا دیگر سالهاست که از آن اتفاق گذشته است. او از بیکاری و کلافگی پس از آن میگریزد. تحمل یک دم نشستن در مقابل لنزِ اکنون را ندارد چه برسد به انتظار برای برداشته شدن درپوش. مدام مشغول پریدن از این کتاب به آن مقاله، از این شبکه اجتماعی به آن وبلاگ، از این کانال به آن پیامرسان، از این فیلم به آن سریال است. اگر گاهی به اجبار در جایی دورافتاده و فاقد آنتن و تجهیزات الکترونیکی قرار میگیرد، تازه اندکی فرصت مییابد که دستی بر پوست لطیف لحظه اکنون بکشد و با خود بپرسد که واقعا این بودن یا هستنِ شگفتانگیز چیست؟ انگار در فرصتهای دیگر لحظههای اکنون را از او ربودهاند. هرچه هست یا خاطرات گذشته است یا آرزوهای آینده. پس تکلیف اکنون چه میشود؟ اکنونی که تنها حقیقت قابل لمس و شکلپذیر در دستان اوست.
از آخرین باری که انسان با تحیر غرق در تصویرِ لحظهٔ اکنون شد، دهههاست که میگذرد. حالا دیگر کسی اصلا ومی نمیبیند که جانش را بر روی هستیِ لحظهٔ حال بگشاید و در سکوتِ مطلق منتظرِ نجوایی آهنگین از سوی هستی باشد و از شگفتیِ آن مو بر تنش بایستد. حالا دیگر همه چیز برای آدمها بدیهی شده است و به سختی از چیزی شگفتزده میشوند. اینکه یک گیاه از لای ترک آسفالت سر برآورده باشد خیلی بدیهی است، اینکه کسی ۲۵۰۰ کیلومتر آنسوتر با آنها گفتگوی تصویری داشته باشد کاملا بدیهی است، اینکه در یک حمله هوایی ۴۷ نفر از هستی ساقط شوند امری بدیهی است، اینکه چند ویروس ضعیف شده یا مرده را وارد بدن کودک کنند تا او را در برابر آن ویروس مقاوم گردانند کاملا بدیهی است، اینکه به اولین تصویر گرفتهشده از یک سیاهچاله نگاه کنند کاملا بدیهی است. همه چیز آن قدر بدیهی است که هیچ چرایی به ذهنها نمیآورد. حالا دیگر کسی گوشش به حرفهای آن فیلسوف پیر بدهکار نیست که معتقد بود بودن» یعنی گشایشِ درهای وجود بر روی افقِ لحظهٔ اکنون و انتظار برای دریافت و شگفتی از معانی و مفاهیمِ اصیلی که در آن افق ظاهر میشود.
او هرگاه که به حقیقت موضوعات توجه میکند، نمیتواند در مقابل آنها موضع مشخصی بگیرد. مثلاً حقیقت مرگ به پندار او نه غمانگیز است، نه طربانگیز. حسی است بین این دو. یا حقیقت جدایی آدمها از خانواده ملغمهای است از اندوه و شادی. اما مرزی بین دو احساس نمیتوان ترسیم کرد. یا حتی حقیقت تولد یک انسان ترکیبی از محنت و مسرّت است. به باور وی در کُنه حقیقت هر سوژه، مخلوطی از تاریکی و روشنی، شادی و غم، عشق و نفرت، قید و آزادی و. وجود دارد. پس اگر او در چیزی تنها یکی از اینها را میبیند، بدین معناست که هنوز به حقیقت آن دست نیافته است.
همه این حرفها از یک یادداشت تقدیمی در صفحه اول یک کتاب آغاز شد که حاصل سالها شناخت و همزیستی است؛ اما به واقع نه عشقش مشخص است و نه نفرتش. هم این است هم آن. مخلوطی است تمیپذیر. چیزی که ضامن حقیقی بودن یک شناخت و احساس برای اوست.
او این روزها وقتی شبکههای سیما را بالا و پایین میکند، در هر گوشه و کنار آن شاهد شکلگیری بحثی داغ و ساختارشکن است. برنامههایی مانند بدون توقف، زاویه، جهانآرا و. که بسیاری از آنها پیش از این به دلیل عدم تحمل گویش مخالف متوقف شده بودند؛ درحالی که برخی از این برنامهها از سوی بدنه طرفدار خود حاکمیت تولید میشدند. چنین مسئلهای، که پیش از هر انتخابات، مسئولان سیما فتیله حساسیت خود را پایین میکشند و آن را بر روی take it easy» قرار می دهند، دیگر مطلبی آشکارتر از خورشید و نقل محافل است. اما موضوع مهمتر آن است که وقتی او سیر این تغییر را بررسی میکند، شاهد آن است که به مرور زمان و با گذشت دورههای متواترِ اوج و حضیض نظارتی، دیگر مقادیر پیشین صراحت و انتقاد درونساختاری، مخاطبان را نمیکند و در هر دوره دُز بیشتری از این ساختارشکنی برای نشئگی مخاطب موردنیاز است. گویی با استفاده پیدرپی از این الگو ــــهمچون مواد مخدرــــ پس از هربار استفاده برای بار دیگر نیاز به دُز بیشتری از آن احساس میشود تا مصرفکننده را به نقطه ء پیشین برساند. حالا دیگر ماجرا از مصاحبه با چند خانم ترگل ورگل بدحجاب (!) و اشارات گازانبری به جایی رسیده است که به منظور تهییج مخاطب برای شرکت در انتخابات شروع به نقد بنیادین خویش نموده است و اساساً شاکله و مؤلفههای حیاتی ایدئولوژی خود را به قربانگاه نقد میکشاند. و عجیبتر آنکه به بدترین شکل ممکن از آنها دفاع میکند.
موضوع بعدی زمان استعمال این مخدر است. اگر پیشتر چند هفتهای قبل از انتخابات سوت آغاز این روند زده میشد، حالا دیگر به چندماه پیش از انتخابات رسیده است. چنین سوت زودهنگام و با چنین شدتی، بیانگر یک واقعیت ناپوشیدنی است و آن اینکه ساختار فعلی مشروعیتش را تحت خطری جدی احساس نموده است و خود را در موقعیتی متزل و ناپایدار میانگارد. جالب اینجاست که چنین تزلی نه به واسطه گفتمانهای ی، اجتماعی، اعتقادی و فرهنگی مخالف که به موجب وضعیت اقتصادی حاکم بر خود ساختار ظاهر گردیده است و موضوعی درونزا میباشد. مسئلهای که زنگهای خطر بسیاری را به صدا در آورده است. اما با همه این اوصاف شاید حق با جناب هراری است که هیچ کدام از تغییرات بنیادین ساختاری در جهان قابل پیشبینی نبودهاند. به بیان دیگر نفْس همین به صدا درآمدن زنگهای خطر، موجب پیشگیری از وقوع آن خطر محتمل میشود. البته به شرطی که گوشهای مربوطه از میزان مناسبی از شنوایی برخوردار باشند.
در جامعهٔ او انتقاد، وجه مشترک و وسیلهٔ ارتباطیِ مؤثرِ قاطبهٔ مردم است. این موضوع در ابتدا زیر عنوان غیبت کردن» به صورت بررسی عملکرد خویشان، نزدیکان و در و همسایه ظاهر شد. در دورهای هم حسب شنود مستمر اخبار و تحلیلهای رادیویی، از مشخصههای رانندگان تاکسی و خاصه در موضوعات ی رخنمون یافت.
با ظهور اینترنت از یک سو دسترسی به اطلاعات سهلتر شده بود و از دیگر سو با ظهور سرویسهای وبلاگی، انجمنها و اتاقهای گفتگوی مجازی امکان اظهارنظر در هر موضوعی، برای هرکسی فراهم گردید. البته اشعار و متون عاشقانه و نقد و بررسی کتابها و فیلمها توجه بیشتری را جلب کرد. نویسندگان معدودی هم به سمت نقد اجتماعی خزیدند.
با همهگیر شدن ماهواره، به تدریج اکثریت مردم در نقش معمول رانندگان تاکسی فرو رفتند؛ به طوری که یکی از سرفصلهای ارتباطات اجتماعیشان بعد از وضعیت هوا، نقد و بررسی ی حاکمیت بود. موضوعاتی که نیاز به آشنایی و نزدیکی چندانی برای پیشبرد گفتگوها ندارد. اینکه باز هم پراید گران شده» و پاسخ اگر بازار رقابتی باشد چنین اتفاقی نمیافتد»، همانقدر پذیرفتهشده و بدیهی است که گفتگوی هوا چقدر گرم شده» و بله. ظهرها بدون کولر یک ساعت هم نمیتوان دوام آورد».
تا بدینجا نقد، موضوعی مسئلهساز نبود. چراکه نخبگان اندکی در حال آفرینش و کنش بودند و نتایج آن در گستره وسیعی در حال انتشار بود. نقد و بررسیهای جدی هم توسط معدودی دیگر از نخبگان صورت میگرفت. حال آنکه نقد و تحلیلها و واکنشهای عامه مردم به صورت محلی، پراکنده و محدود بود و امکان انتشار وسیع آن را نداشتند. اما پس از توسعه شبکههای اجتماعی و فراگیر شدن عضویت در آنها، ورق برگشت. حالا دیگر هر کاربر، فارغ از دانش و بینش تخصصی، تنها به دلیل داشتن دنبالکنندگان بیشتر، دارای جایگاه و اعتبار بالاتری برای بیان موضوعات و موضعگیریهای مختلف بود. در نتیجهٔ چنین رویکردی، هدف فعالیتها در شبکههای اجتماعی جذب دنبالکنندگان فزونتر بود و نه تشریک مساعی یا آشنایی با نظرگاههای متفاوت.
از آنجایی که یکی از شیوههای جذب مخاطب تظاهر به آگاهی و دانستن است، آنها با ردیف کردن یک سری اسمها و اصطلاحات تخصصی، که حاصل کاوش چنددقیقهای در موتورهای جستجو است، اقدام به بیان جملات قصار، سخنانی کلی، اغلب نامفهوم، چندپهلو و ادیبمآبانه میکنند. چنین روشی معمولا در حوزه ت، سینما، ادبیات و اخیراً فلسفه به کار میرود. مشی دیگر جذب مخاطب شوخیها و تکهپرانیهای آنی و لحظهای در قبال وقایع و اتفاقات روز است. شوخیهایی که گونهای از انتقاد را با خود حمل میکنند. اما این شیوه انتقاد برخلاف آثار طنز ادبیات نوشتاری، فاقد عمق و بُعد بوده است و تنها جنبه شوخی و دل خنک کردن را دارد. به نوعی میتوان گفت که رنگ و بوی هزل و هجو به خود میگیرد. با افزایش دنبالکنندگان، چنین کاربرانی به تدریج صاحب قدرت و نفوذ اجتماعی میشوند و بیشتر مناسبات دایره قدرت، در بین آنان هم جاری میشود؛ از جمله این مناسبات لابیگری، باندبازی، شهیدسازی و خفه نمودن صداهای مخالفِ کممخاطب است. بنابراین به تدریج ورود افرادی با تفکرات متفاوت در دایرهٔ پرمخاطبان شبکههای اجتماعی به امری تقریبا غیرممکن تبدیل میشود.
تا به اینجای کار این ساختار معیوب هنوز مشکلاتی جدی در سطح اجتماعی ایجاد نکرده است. بدبختی از آنجایی سربرمیآورد که شبکههای ماهوارهای و تلویزیونی هم شروع به بازنشر نظرات این کاربران بزلهگو و متخصص در تمام زمینهها مینمایند. چنین سازوکاری تا بدانجا پیش میرود که آنها سوژههای مورد نقد خود را وادار به پاسخگویی درخصوص تحلیلهای صورت گرفته میکنند. به تدریج نخبگانی که در جایگاه آفرینش و کنش بودند، جایشان را با مخاطبان خود عوض میکنند. آنها هستند که باید به هر نقد و تحلیل باسمهای و نشُستهای پاسخ و واکنش نشان بدهند. تنها به این دلیل که عدهٔ بیشماری آن تحلیل و نقد را تحت عنوان افکار عمومی» در شبکههای اجتماعی مطرح و آن مبحث را داغ نمودهاند. از دیگر سو شبکههای ماهوارهای هم، به تبع این داغ شدن، شروع به شاخ و برگ دادن به مسئله میکنند؛ چرا که دغدغه آنها هم جذب مخاطب است. و چه نعمتی بزرگتر از اینکه بدون صرف هیچ هزینهای بدانند که مخاطب به دنبال چه موضوعاتی است و دقیقا به همانها بپردازند. حالا آن موضوع هر چقدر هم که بخواهد خالهزنکی و سخیف باشد، اهمیتی ندارد. فقط کافی است که آن شبکه براساس نوع تگذاری خود شروع به غربال مطالب گفته شده نماید و با تأکید بر زاویهٔ مدنظر خود به موضوع جنجالی(!) پرداخته و نظرات همسو با خود را باز با برچسب افکار عمومی» به خورد مخاطبان خود بدهد. چنین سیری دقیقاً نعل به نعل در برنامههای تلفنی که در آنها مخاطبان عام در کسوت تحلیلگر و منتقد حضور مییابند هم دیده میشود. حالا یک قطعه دیگر باقی است تا فاجعه تکمیل شود و آن پدیده شهروند خبرنگار» است. پویشی که در آن فردی ناشناس در پشت یک دوربین سوژهای را به تصویر کشیده و اقدام به انتقاد چند کلمهای از مسئلهای مینماید که نه خود خبرنگار و نه مخاطبانش چیزی فراتر از سطح و ظاهر آن موضوع نمیدانند. البته که او» در حد بضاعت خود متوجه نکات مثبت هر کدام از این پدیدهها به عنوان تحکیم رکن چهارم دموکراسی میباشد؛ اما جنبه منفی مطرحشده آنها و پیامدهای فرهنگی و اجتماعیشان مدنظر بوده است. با همه اینها گویی که خود او» هم از آنچه که به نقد میکشد، مبرا نیست!!!
با همه این تفاصیل وقتی که او کمی از موضوع فاصله میگیرد و آن را در یک نمای باز میبیند، متوجه موضوع ظریفی میشود؛ اینکه جایگاه نخبگان و عامه تغییر کرده است و این عامهٔ مردم هستند که به رسانهها و آثار درحال ساخت جهت میدهند. به دیگر سخن به جای آنکه نخبگان در تلاش باشند که سطح آگاهی و خواستههای توده مردم را تا سرحد خود بالا بکشند، این مردم هستند که نخبگان را تا حد خود پایین میآورند. این پدیده در غلظت اخبار زردی که رسانههای جمعی به آنها پرداخته میشود و فیلمهای پرمخاطبی که روی پرده سینماها به نمایش گذاشته میشود، بهوضوح قابل مشاهده و لمس است.
زمانی که در یک جامعه اینچنین به انتقادها و دیدگاههای بیمایه و بیاساس پرداخته شود، بهتدریج انتقادکردن به بدلی از کنش و تلاش برای آفرینش یا اصلاح تبدیل میشود. اعضای آن جامعه اندک اندک دچار این توهم میشوند که تنها با انتقاد کردن نقش خود را برای اصلاح پدیده موردنظر ایفا نمودند. پس از چنین اتفاقی او به هر طرف که بنگرد، در هر گوشه و کنار، عدهای ابرو گرهکرده میبیند که نشستهاند به غرغر کردن و نق زدن. اکثراً هم با این توهم که در حال کنش، واکنش و اصلاح هستند.
او پس از تماشای ماجرای نیمروز ۲ به ارتباطات فرامتنی این اثر پی برد. ارتباطاتی که پیشتر در ماجرای نیمروز ۱ هم به وجود آنها مشکوک شده بود، اما نمیتوانست با اطمینان بالایی به آنها بپردازد. ولی پس از تأکید دوباره مهدویان در اثر اخیرش بر این ارجاعات او نمیتواند از آنها چشمپوشی کند. به خصوص که در آثاری متعدد و با شخصیتهایی ثابت صورت میگیرد. به عقیده او فیلمسینمایی ردخون شامل سه شخصیت اصلی است که به تفکیک به آنها پرداخته میشود:
مسعود: با بازی مهدی زمینپرداز که پیشتر او را در نقش شهید حسن باقری در فیلم مستند آخرین روزهای زمستان» دیدهایم. احتمالاً برخی بگویند که نقش مسعود در فیلم ماجرای نیمروز شخصیت اصلی محسوب نمیشود که حق هم دارند و کل نکته ماجرا هم در همین است. شخصیتی که تیپشناسی او از آخرین روزهای زمستان» تا ماجرای نیمروز ۱ و ۲ یکسان بوده و تغییری نکرده است. فردی منطقی، طرفدار گفتگو، آرام و متین و البته مخالف برخوردهای تند و رادیکال. شاید این ثبات شخصیت و حتی بازیگر در این نقش، پاسخی به این پرسش باشد که اگر حسن باقری زنده بود چه میکرد؟». جواب مهدویان به این پرسش، پاسخی تلخ است. اینکه اگر چنین فردی با چنین منشی زنده میماند، در ساختار اطلاعاتی امنیتی محو میشد و در خوشبینانهترین حالت به حاشیه رانده میشد. درنهایت هم با عاقبتی که در ردخون برای وی ترسیم شده است، مواجه میگردید.
کمال: با نقشآفرینی هادی حجازیفر که قبلاً او را هم در نقش شهید(!) احمد متوسلیان در ایستاده در غبار» و البته شخصیت موسی در فیلم لاتاری دیدهایم. تیپشناسی او هم در تمام نقشهایی که در فیلمهای مهدویان بازی کرده، یکسان است. شخصیتی مذهبی، با تفکرات سنتی، طرفدار برخورد تند و به اصطلاح انقلابی، عملگرا و خودسر که چیزی از ت نمیفهمد و معتقد است نباید با مخالفان ذرهای رحم و عطوفت به خرج داد. گویی که باز هم مهدویان در پاسخ به پرسش اگر متوسلیان زنده بود (که شاید هم باشد!)، چه میکرد؟» ما را با دو پاسخ تقریباً مشابه روبرو میکند. اینکه یا شبیه موسای لاتاری میشود که آن رفتارهای رادیکال و حاجکاظمطور از او سر میزند و یا همین بلایی به سرش میآید که مهدویان در ردخون برای وی ترسیم نموده است.
صادق: اما مهمترین چهره ماجرای نیمروز با بازی جواد عزتی که اولینبار در همین فیلم دیده میشود. در نگاه اول چیزی که توجه مخاطب را جلب میکند تشابه انکارناپذیر چهره او به یک شخصیت اطلاعاتی جنجالی به نام
سعید امامی است. فردی که از نظر تیپشناسی خشک، بیاحساس، منطقی، تمدار، باهوش و بیرحم بوده و به اصطلاح رفاقت سرش نمیشود. شخصیتی که مطابقت زیادی با تصور عامه از یک فرد اطلاعاتی دارد. موضوع بعدی مربوط به نام اطلاعاتی وی است که در آن دوره متعلق به
مهرداد عالیخانی بوده است. و جالب اینجاست که این دو فرد، یعنی سعید امامی و مهرداد عالیخانی (صادق) در کنار مصطفی کاظمی () روابط نزدیکی باهم داشتند و به عنوان یک تیم اطلاعاتی دست به کارهای جنجالی بسیاری در دهه هفتاد زدند که از جمله آنها
ماجرای قتلهای زنجیرهای و ترور روشنفکران بوده است؛ ماجراهایی که درنهایت به مرگ خود سعید امامی منتهی میشود. این شخصیت کلاژمانند اطلاعاتی که چهرهاش برای یکی و نام مستعارش برای دیگری است، به مخاطب میفهماند که این نقش نماینده یک جریان فکری و عملیاتی در وزارت اطلاعات است که در دو فیلم ماجرای نیمروز به خوبی شخصیتپردازی شده و تا سال ۱۳۶۷ (پایان جنگ) مخاطب را با خود همراه کرده است. در انتهای ماجرای نیمروز ۲ سرنوشت دو شخصیت اصلی دیگر (مسعود و کمال) مشخص شده است. پس دور از ذهن نیست که مخاطب منتظر قسمت سومی از این مجموعه باشد که احتمالاً در دهه هفتاد اتفاق میافتد و قرار است عاقبت شخصیت صادق نیز در آن ترسیم شود؛ البته اگر اجازه ساخت چنین فیلم جنجالی و بحثبرانگیزی داده شود.
یک هفته است که گوشه لبهایش تبخال زده است. دقیقاً همانجایی که لبها باز و بسته میشوند. و چون زخمشان به هم چسبیده و خشک شده است، موقع خوردن، خندیدن و حرف زدن مکافات گناهانش است که از او ستانده میشود. حالا دیگر بعد از یک هفته شرطی شده است. قبل از دهان بازکردن با خودش چرتکه میاندازد که این خوراکی یا این حرف ارزش دهان باز کردن و درد کشیدن را دارد یا نه. روزهای اول امانش بریده شده بود از این درد. اما حالا با خود میاندیشد که چه درد مفیدی است. اینکه او قبل از دهان گشودن مجبور است به ارزش حرفی که میزند بیشتر بیندیشد و برای هر موضوع و مسئلهای لب به سخن نگشاید، چه نعمت بزرگی است. واقعاً اگر به جای ختنهکردن پسرها و سوراخکردن گوش دخترها، یک زخم دائمی در کنار لبهایشان ایجاد شود، چه تغییری در فرهنگ این جامعه رخ میدهد؟! آیا میارزد که کم خندیدن را در کنار کم خوردن و کم حرفزدن بپذیرند؟!
او پیشتر به طور مفصل درباره
چشمانداز اصلی خاطرات صحبت کرد. چشماندازی که در تار و پود یک خاطره گره خورده است و آن خاطره به صورت خودجوش با همان چشمانداز یادآوری میشود.(بسته به شرایطی که پیشتر ذکر شد) اما او محکوم به پذیرش چشمانداز اصلی یک خاطره نیست و میتواند با روشهایی نه تنها چشمانداز خود بلکه چشمانداز خاطره دیگران را هم تغییر دهد. (موضوعی که امروزه در تحقیق از شاهدین عینی موردتوجه بازجویان است.) اما پیش از آن باید دید که چرا به مرور زمان بسیاری از خاطرات به طور خودکار از اولشخص به سومشخص تغییر چشمانداز میدهند. مهمترین دلیل آن کاهش جزئیات و درنتیجه کاستن از حجم فعالیتهای عصبی در یادآوری آن خاطره است. طبق تحقیقات صورت گرفته در سال ۲۰۱۷ خاطراتی که چشمانداز سومشخص دارند از ثبات و پایداری بیشتری برخوردارند. برای روشن شدن موضوع فرض کنید او یک کتاب قطور دارد که نمیتواند همیشه و در همه جا آن را با خود داشته باشد و هربار مطالب مدنظرش را از میان آن همه صفحه بیابد. اگر او خلاصهای چندصفحهای از آن تهیه کند، هم جای کمتری میگیرد و هم یافتن موضوعی خاص در آن سادهتر میشود. البته این فشردهسازی معایب روشنی هم دارد که نیاز به یادآوری نیست. اما در اغلب موارد مزایای آن بیشتر از معایبش است.
حالا سوالی که پیش میآید این است که خب این فرایندها به طور خودکار در ذهن اتفاق میافتند، پس دیگر چه ومی دارد که چشمانداز یک خاطره را به طور عمدی تغییر دهند؟ برای پاسخ به این سوال بهتر است به فرایندهای جانبی این تغییر توجه شود.
اولین موضوع میزان زنده بودن یک خاطره است. خاطرات اولشخصی وجود دارند که در هنگام فراخوانیِ آنها فرد احساس میکند که در حال زیستن در آن لحظهٔ تاریخی است و همان احساسات و عواطف را بروز میدهد. با تغییر چشمانداز چنین خاطراتی به سومشخص از میزان زنده بودن آنها کاسته میشود. شاید برای خاطرات شاد و دوستداشتنی چنین تغییری بیمورد و حتی منفی به نظر برسد؛ اما درباره خاطرات آزاردهنده و مخربی چون مرگ عزیزان، تصادفات، تعرضات و حوادث دلخراش چطور؟ بهتر نیست از میزان زنده بودن آنها کم شود و قدرت تخریب روانیشان کاهش یابد؟! البته همین زنده بودن خاطره وابسته به عوامل دیگری است؛ از جمله جزئیات، بار احساسی و اهمیت ذهنی یک خاطره که در ادامه مورد بررسی قرار میگیرند:
خلاصه مطالب گفته شده تا به اینجا چنین میشود که مغز به دنبال بهانه برای بیرون ریختن جزئیات و مؤلفههای یک خاطرهٔ ثبتشده است، درحالی که به این راحتیها اجازه افزایش جزئیات و مؤلفههای آن خاطره را نمیدهد.
مورد بعدی هدف شخص از یادآوری یک خاطره است. مسئلهای که در نوشته پیشین اشارهای گذرا به آن صورت گرفت. اینکه هدفْ یافتن تفاوتهای خودِ فعلی با خودِ گذشته است یا یافتن شباهتها. به طور کلی چه فرد به دنبال شباهتها باشد و چه تفاوتها، اساساً چشمانداز سومشخص بیشتر منظور فرد را تأیید میکند تا چشمانداز اولشخص. به زبان دیگر، اگر فرد به دنبال تفاوتها باشد، خاطرهٔ سومشخص تفاوتهای بیشتری را نشان میدهد تا خاطرهٔ اولشخص. به همین ترتیب اگر فرد به دنبال شباهتها باشد، خاطرهٔ سومشخص شباهت بیشتری را نشان میدهد تا خاطرهٔ اولشخص. فرض کنید فردی به موجب یک خطا یا اشتباهی در گذشته، هنوز هم نمیتواند خودش را ببخشد. اگر او تشویق شود که به دنبال تفاوتهای فعلیاش با گذشته باشد و سعی شود که یادآوری هم با چشمانداز سومشخص اتفاق بیفتد، شاید بتوان از احساس گناه و سرزنش وی کم کرد. یا به عکس اگر شخصی احساسی نوستالژیک نسبت به خوبیها و افتخارات ازدسترفتهٔ گذشتهاش دارد، میتوان با تشویق او برای یافت شباهتها و تلاش برای فراخوانی آن خاطرات به صورت سومشخص، وی را مجاب کرد که حالا هم فرق چندانی با گذشته خود نکرده است و به این طریق از ملال و افسوس کنونی او کم کرد.
خب حالا که از چرایی تغییر چشمانداز و معایب و مزایای آن گفته شد، نوبت چگونگی آن است. بسیاری از افراد به راحتی میتوانند چشمانداز خاطرات خود را عوض کنند. اما اگر چنین نبود میتوان به این شیوه عمل کرد: برای تغییر چشمانداز به اولشخص بهتر است فرد در خصوص ویژگیهای فضایی، افراد حاضر در خاطره، لباسهایشان، اسباب و اثاثیهها و موقعیتشان مورد سوال قرار بگیرد. در حالی که برای تغییر چشمانداز به سومشخص بهتر است فرد درباره مدل و رنگ لباسی که خودش پوشیده، وضعیت بدنیاش، کاری که انجام میداده، مدل مو و حالت چهرهاش مورد سوال قرار گیرد. به طور کلی برای سوق دادن یک خاطره به سمت اولشخص بهتر است توجه فرد را روی محیط و هرآنچه که غیر از خودِ اوست، متمرکز کرد؛ و برای بازیابی یک خاطره به صورت سومشخص بهتر است توجه او را بر روی موقعیت و شرایط خودش در آن لحظه معطوف نمود تا مجبور شود خود را به صورت سومشخص در آن خاطره مجسم و توصیف کند.
در انتها لازم است به دو نکتهٔ مهم اشاره شود. اول اینکه تمامیت یک خاطره ااماً دارای یک چشمانداز واحد نیست. به عنوان مثال ممکن است او در خاطرهٔ دفاع از پایاننامهاش وقایع پیش از جلوی تریبون رفتن را به صورت اولشخص یادآوری کند، در حالی که به محض شروع ارائه چشمانداز خاطره تغییر کند و او در گوشهای از سالن شاهد ارائه خودش باشد. نکته دوم هم اینکه افرادی هستند که همه خاطراتشان را با یک چشمانداز خاص یادآوری میکنند و توانایی تغییر چشمانداز یک خاطره را ندارند. اما چرا و به چه علتی؟!
یک سری عبارتها و جملهها به واسطه تکرار مکررشان، در موارد بهجا و نابهجا، از معنی ساقط گشتند. گویی که دیگر آنچنان که باید و شاید او را برنمیانگیزند. به فکر وادارش نمیکنند. معنایشان برای او بدیهی شده است. درست مثل تابلوی آویزان در پذیرایی که دیگر جزئی از دیوار آن است. اصلاً انگار نه انگار که برای تناسب آن با فضای پذیرایی و پیامی که قرار است منتقل کند، آنهمه وسواس و پول و زمان صرف شده است. شماری از آن عبارتهای پرتکرار به باور او از این قرارند:
همه زمانها عاشورا و همه مکانها کربلا: به راستی فرق بین قرآن روی نیزه و یک سر بر روی نیزه که قرآن میخواند چیست؟ آیا این یک نشانه برای تشخیص دو گروه از هم نیست؟ تفاوت بین گروهی که باورهای دیگران برایشان ابزار حفظ برتری و قدرت است و کسانی که جانشان را در پای باورهایشان مینهند. تفاوت بین آنهایی که میگویند برو» و آنهایی که میگویند بیا». اینکه کسی در هنگامهٔ جانفشانی، فرزندان و نزدیکان خود را مقدم بر بسیاری دیگر میفرستد؛ آیا الگویی به ما نمیدهد تا فرق بگذاریم بین چنین کسی با آنان که دیگران را تشویق به ایثار میکنند و بعد از هزار هزار کشته و زخمی و اسیر، از فرزندان و نزدیکانشان یک تار مو هم کم نمیشود؟! اینکه در تاریکی اجازه بدهند هرکسی که رغبت به ماندن ندارد، برود؛ برای همه زمانها و مکانها یک نمونه نیست برای احترام به انتخاب و تردید دیگران، حتی در بحرانیترین شرایط؟! اینکه شروع نکردند به برچسب زدن که هرکسی در برههٔ حساس کنونی بخواهد برود و خلاف میل ما رفتار کند بدون تردید خائن، مزدور، جاسوس، خرابکار، فاسد، منافق، هرزه و. است.
شکمهای پرشده از حرام: بسیاری این عبارت را حاکی از وجود یک رابطه ماورائی بین حرامخواری و نشنیدن حق میپندارند. اما او شاهد یک رابطه علت و معلولی ساده است. فرض کنید او برای فرزندش با رانت و رابطه یک بورسیه فراهم نموده است. و فرض کنید که او در یک سازمان نظارتی است. حالا اگر کسانی برای گرفتن حق» بورسیه خود نزد او مراجعه و شکایتی مبنی بر رانتی بودن فرصتهای تحصیلی بکنند، آیا او ترتیب اثر خواهد داد؟ آیا آن حرف حق را میشنود؟ اگر رئیس یک سازمان نظارتی دهها حساب شخصی داشت که وجوه مردم به آن واریز میشد، آیا چشمی برای دیدن اختلاس و فساد مالی دیگران و نظارت بر آنها خواهد داشت؟ آن نمایندهای که برای تأیید صلاحیت خودش صدها میلیون رشوه میدهد، آیا توانی برای مبارزه با فساد دارد؟ اگر یک کارمند پیمانی هرسال در دوره استخدامها صدای زنگ پیشوازش را سخنرانی همان کسی میگذارد که در جمعهای خصوصی منتقد او است، آیا این کارمند گوشی برای شنیدن و حمایت از صدای حقخواهی آن کارگری دارد که به خاطر مطالبه حقوق از دست رفتهاش محکوم به دهها سال زندان است؟ (البته به شرطی که ریاکاری را یک حرام بداند. چون این روزها او دچار تردید شده که ریا یک مستحب مؤکد است یا یک حرام بزرگ؟) اگر فلان مسئول شهرداری با یکی از ن زیردستش به یک سفر کاری رفت و در آنجا اتفاقاتی افتاد و فیلم و عکسی از آن گرفته شد؛ آیا او دیگر قدرتی برای شنیدن درخصوص فساد حاکم بر مناقصههای پروژههای عمرانی شهرداری و زمینخواریهای بیحساب و کتاب گروههای مختلف خواهد داشت؟ لشکریان یزید هم خونآشام و زامبی نبودند. آنها هم هر کدامشان یکی شبیه او بودند که احتمالاً پایشان به نوعی در حرام کوچک یا بزرگی گیر بوده و امکان رهایی بدون هزینه برایشان مقدور نبوده است. بنابراین کمهزینهترین راه را به عقیده خود برگزیدند و آن راه پیکردن حق و حقیقت» است. و چه راه کمهزینهای.
اگر دین ندارید، لااقل در دنیایتان آزاده باشید: بر سر نبود واژهٔ لااقل» در جملهٔ اصلی بحثهای مفصلی شده است. خلاصهاش میشود اینکه در این عبارت آزاده بودن» یک گزارهٔ حداقلی نیست، بلکه دقیقاً برابر و مساوی با دینداری است. اما در کنار این بحث چیزی که او را درگیر نموده، معنای آزادگی است. به باور او آزادگی میتواند به معنای رهایی از هر ایدئولوژی و ایسمی باشد. آزادی از قالبهایی که از پیش ساخته شده است و خود را حقیقت مطلق مینمایاند و به هیچ حقیقتی خارج از خودش باور ندارد. از این رهگذر، آزادگی برای او به معنای تکیهکردن بر خرد است. به زبان دیگر، انگار کن که میگوید اگر قرار بر پذیرش یک قالب پیشفرض است چه قالبی نیکوتر از دین. اما اگر قرار بر رهایی از قالب است، چه بهتر که از تمام قالبها رها گردد. نه اینکه از این قالب رها شده و به دام قالب دیگری بیفتد. بر این اساس اگر آزادگی و تفکر برابر با دین باشد، آنگاه شاید بتوان مؤلفههای دین را در اندیشه هم جستجو کرد. پس اگر در دین تقوای الهی تنها معیار ارزشگذاری بر آدمها است؛ در آزادگی هم تقوای اندیشه میتواند معیار ارزشگذاری بر افراد باشد. اما تقوای اندیشه چیست؟ پاسخ در نزد هایدگر است که میگوید: پرسش تقوای اندیشه است». آنکه کمتر پاسخهای حاضر و آماده را میپذیرد و پرسش بیشتری مطرح میکند، در حوزه اندیشه متّقیتر و احتمالاً به رستگاری نزدیکتر است.
در فلسفه امکان فرارَوی از خود، چه در بُعد مکانی و چه در بعد زمانی، یکی از بارزترین تمایزهای انسان با سایر موجودات شناخته میشود. او میتواند در تصور خود به جایی غیر از مکان فعلی خود و به زمانی غیر از لحظه اکنون برود. نیگرو و نِیسِر هم در سال ۱۹۸۳ پی بردند که خاطرات با سه چشمانداز (perspective) مختلف فراخوانی میشوند. یکی به همان صورت که تجربه شدند، فراخوانی میشوند؛ یعنی به صورت اولشخص» و از زاویه چشمان خود شخص تصویر خاطرهای را بازیابی میکنند. یکی هم به صورت سومشخص»؛ به این شکل که از یک زاویهٔ بیرونی خاطره را به یاد میآورند و افراد خودشان را هم به صورت یک شخص ثالث در آن تصویرِ فراخوانیشده مشاهده میکنند. نوع سوم هم نمایی مهآلود از خاطره است که نه شبیه شکل اول است و نه شبیه شکل دوم. در واقع آنقدر تصویر خاطره مخدوش است که امکان بازیابی یک تصویر یکپارچه از آن امکانپذیر نیست، تا جزئیات آن مورد بررسی قرار گیرد. او با این نوع آخر کاری ندارد؛ اما در ادامه به تفاوتهای دو نوع دیگر میپردازد.
خاطرات کاذب از آنرو که تجربه واقعی ما نیستند، وضوح پایینی دارند و همین موضوع آنها را به سمت سومشخص شدن سوق میدهد.
او هرگاه که به حقیقت موضوعات توجه میکند، نمیتواند در مقابل آنها موضع مشخصی بگیرد. مثلاً حقیقت مرگ به پندار او نه غمانگیز است، نه طربانگیز. حسی است بین این دو. یا حقیقت جدایی آدمها از خانواده ملغمهای است از اندوه و شادی. اما مرزی بین دو احساس نمیتوان ترسیم کرد. یا حتی حقیقت تولد یک انسان ترکیبی از محنت و مسرّت است. به باور وی در کُنه حقیقت هر سوژه، مخلوطی از تاریکی و روشنی، شادی و غم، عشق و نفرت، قید و آزادی و. وجود دارد. پس اگر او در چیزی تنها یکی از اینها را میبیند، بدین معناست که هنوز به حقیقت آن دست نیافته است.
همه این حرفها از یک
یادداشت تقدیمی در صفحه اول یک کتاب آغاز شد که حاصل سالها شناخت و همزیستی است؛ اما به واقع نه عشقش مشخص است و نه نفرتش. هم این است هم آن. مخلوطی است تمیپذیر. چیزی که ضامن حقیقی بودن یک شناخت و احساس برای اوست.
او به معنای ایمان» میاندیشد. اینکه بهواقع ایمان به چه معناست؟ دو ریشه برای کلمه ایمان آوردهاند؛ یکی از ریشه یمین به معنای سمت و راه راست و دیگری از ریشه امن به معنی ایمنی و پناهگاه. از آنجایی که معنای اول معادل روشنتری چون صراط مستقیم» دارد که به کرات نیز آورده شده است، پس معنای دوم برای وی نزدیکتر به نظر میرسد. با این نگرش شاید بتوان نگاهی دوباره به یک آیه مشهور داشت:
بیابانگردها گفتند پناه آوردیم». [به آنان] بگو: پناه نیاوردید؛ بلکه بگویید تسلیم شدیم؛ چرا که [باور به] پناهگاه هنوز به دلهایتان راه نیافته است.»برگردان آزاد از حجرات ۱۴
این باور به پناهگاه چیست که به این راحتیها نمیتوان از آن دم زد؟ اصلاً فرق میان پناه آوردن و تسلیم شدن چیست؟ در هر دو نوعی فرار از خطر وجود دارد؛ با این تفاوت که در کنه معنای پناه آوردن نوعی انتخاب مستتر است در حالی که تسلیم شدن معنایی اجباری دارد؛ گویی که تسلیمشونده راهی غیر از این ندارد و مجبور به پذیرش و تسلیم شدن است تا از آن خطر رعبانگیز دوری کند. برای درک چنین معنای مبهمی از ایمان او ترجیح میدهد که به لحظههای بروز چنین انتخابی بیندیشد.
یکی از این موارد نوح است. او برای گریز از خطر شروع به ساخت یک کشتی در بیابان میکند. شاید بعضیها به راحتی بگویند که او به سخن خداوند ایمان داشته و کشتی را ساخته است. اما به باور او» موضوع به این راحتیها نبود است. اگر تا آخر عمر هیچ طوفانی نمیآمد چه؟ اگر ندایی که شنید یک توهم چون هزاران توهم دیگر بود چه؟ اگر از جانب خداوند رها میشد چه؟ چه طوفانی میتوانست یک بیابان را پر از آب کند؟ اصلاً تا چند سال میتوانست چنین اطمینانی را به قلبش بدهد که سخن خداوند را شنیده است؟ آیا پس از ۱۰ سال اول شک نکرد؟ ۲۰سال بعد چطور؟ ۳۰ سال؟ ۴۰سال؟ ساختن کشتی او حدود ۵۰ سال طول کشید و هر ده سال به او امر میشد که درختانی نو بکارد تا با چوب آنها کشتی را تکمیل کند. ۵۰سال اطمینان چقدر باورپذیر است؟ آیا لحظهای در این ۵۰سال مانند یونس با خود نگفت که این خدا هم ما را مسخره کرده است»؟ این مجادله درونی در کنار تمسخر بیرونی، آن هم برای ۵۰ سال چگونه ممکن است؟
مورد دیگر مریم است. ماجرای یک خطی آن چنین است که خداوند وعده فرزندی به مریم داد؛ فرزندی که قرار بود نشانه قدرت او باشد و مریم نیز پذیرفت. اما آیا مسئله به همین سادگی است؟ برای کسانی که پایان داستان را میدانند پذیرش چنین توضیحی خیلی بدیهی است. ولی باید موضوع را در زمانش نگریست. اینکه در آن شرایط اجتماعی دختری ازدواج نکرده صاحب فرزندی شود، چقدر پذیرفتهشده بود؟ اگر کسی شکم برآمده او را میدید، چه توضیح داشت؟ اصلاً بهفرض بچه به دنیا آمد، بعد باید دست او را بگیرد و در کوچه و بازار بچرخاند که این فرزند را از چه کسی دارد؟ اگر مسیح زبان باز نمیکرد چه؟ اگر بهجرم چنین گناهی، بدون اثبات بیگناهیاش کشته میشد چه؟ اصلاً چرا خدا باید خواهان بردن آبروی او باشد؟ حتی اگر کاهنان از مجازات او صرفنظر کنند، آیا میتواند از زیر بار طعنهها و کنایهها جان سالم به در ببرد؟
مورد سوم ابراهیم است. او تا سن صدسالی هیچ فرزندی نداشت. پس از آن خداوند به او اسماعیل را عطا نمود. اولین فرزند پس از صدسال چقدر شیرین و عزیز خواهد بود؟ این فرزند دلبند پدر وقتی به سن جوانی میرسد، در خواب به ابراهیم امر میشود که پسرش را قربانی کند. آن هم نه اینجا، بلکه در جایی که سه روز تا محل اقامت ابراهیم فاصله دارد، آن هم بالای یک کوه، و آن هم روی چوبی خاص که توسط خود اسماعیل حمل میشود. سه روز فرصت برای تردید کردن، برای شک کردن، برای بیاعتبار خواندن خواب. چرا خداوند از خود او چیزی نخواست؟ آیا او حق دارد برای اثبات ایمان خود جان کس دیگری را بگیرد؟ چرا خودش را قربانی نکند؟ نمیشود از خداوند بخواهد که به فرزند عزیزکردهاش رحم کند؟ اگر میخواست او را بگیرد، چرا از اول داد؟ اصلاً چرا خود خدا جان او را نمیگیرد؟ چرا باید بار گناه آن به دوش پدر باشد؟ اگر آن خواب، یک کابوس ساده بود چه؟ این ننگ فرزندکشی را چگونه از پیشانیاش پاک کند؟ پاسخ هاجر را چه بدهد؟ آیا پیروان نمیگویند که ابراهیم دیوانه شده و به سرش زده است؟ اگر خداوند جلوی او را نگیرد چه؟
او» از این موقعیتهای بروزِ انتخابِ ایمانی متوجه میشود که ایمان ورود به یک وادی محال است؛ سپردن خود به یک وضع محال و انتظار یک نتیجهٔ محال. اموری که از نگاه تمامی عقلا غیرممکن و محال است، در هیچ عقلی نمیگنجد و در هیچ معادلهٔ منطقیای صادق نیست؛ اما باز هم فرد خود را در پناه این امر نامحتمل، غیرممکن و محال قرار میدهد. عجیبتر اینکه چنین کاری را درست در میان کسانی انجام میدهد که قرار است اعمال او را با متر و معیار عقلی و اخلاقی بسنجند و قضاوت کنند.
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیستعشق گوید راه هست و رفتهام من بارهاعقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیستعشق گوید عقل را کاندر تو است آن خارهادیوان شمس
وادی ایمان عقلآشنا نیست؛ چرا که سرشار از تناقضهاست؛ از تناقضهای عقلی و اخلاقی تا بروز احساسات متضاد. و پناهگاهی که در ابتدا بدان اشاره شد اساساً در پی یک انتخاب عقلی برگزیده نمیشود. اصلاً اگر عقلی باشد دیگر پناه آوردن نیست، بلکه تسلیم شدن به شرایط و محدودیتها است.
پس آنگاه که او بخواهد قدم در وادی ایمان بگذارد، ناگزیر است تمام دار و ندارش را در کنار ورودی جا بگذارد؛ حتی عقلش را. باید عریان در این سرزمین گام نهاد و از هیچ چیز به خود ترس و خجلت راه نداد و البته در اینجا چیزی را هم با مقیاس عقل نسنجید، که مجازات آن هبوط دوباره از این وادی است. و چه دشوار است تکیهزدن بر محالی نامعقول و متناقض، بی هیچ ترس و واهمهای و مطمئن از ایمن بودنش.
ابن هیثم در قرن پنجم خورشیدی اقدام به ساخت تاریکخانهای نمود که تنها دارای یک سوراخ بسیار کوچک روی یکی از دیوارهایش بود. نور منعکس شده از منظره بیرونی پس از عبور از شکاف، روی دیوار مقابل میافتاد و تصویری از منظره بیرونی را به طور وارونه روی دیوار اتاق تاریک به نمایش میگذاشت. نگارگران با قرار دادن بوم در مقابل شکاف اقدام به گرتهبرداری از تصویری میکردند که روی بومشان میافتاد. این تاریکخانه شروع ایده ساخت دوربینهای عکاسی گردید.
دوربینهای اولیه به دلیل تجهیزات بزرگ و سنگین، معمولاً غیرقابلحمل بودند. لذا در بیشتر مواقع این سوژهها بودند که به سراغ دوربین و عکاس میرفتند. او چنین طلب و تمایلی از ضبط لحظهها را در اکثر تصاویر قدیمی شاهد است. سوژهها که معمولا لباس پلوخوری و مهمانی بر تن داشتند با ژستهای شق و رق و عصا قورت داده به لنز دوربین زل میزدند و اشتیاقِ به جادوی ثبتِ لحظه را در چشمانشان کتمان نمیکردند. از طرف دیگر این دوربینها همیشه به یک عکاس حرفهای نیاز داشتند. به همین دلیل در این تصاویر (به استثنای آثار ناصرالدینشاه) وی شاهد شرم حضور یک غریبه (عکاس) در چهرهها است.
این عکسها به عقیده او از نظر فنی چهار ویژگی بارز را دارا بودند:
در نتیجه این خصوصیات، به باور او، تصاویر در بیشتر مواقع طرحی کلی از زمان و مکان یک خاطره بود که جزئیات آن در خاطرِ سوژهها ثبت میشد.
با ساخت فیلمهای ۳۵ میلیمتری، اندازه دوربینها کوچکتر شده و امکان حمل آنها به وجود آمده بود. حالا دیگر دوربین هم میتوانست به سراغ سوژه برود. عدم نیاز به کاروَر حرفهای قدری از شرم حضور سوژهها را از میان برد. البته نه کاملاً؛ زیرا هنوز فرایند ظهور و چاپ تصاویر باید توسط افراد حرفهای و معمولاً غریبه صورت میگرفت. برای همین، در پس ذهن سوژهها هنوز فکر دیده شدن از جانب بیگانهها جا خوش کرده بود. درضمن وضوح تصاویر هم بالاتر رفته بود و توجه بیشتر به جزئیات را طلب میکرد. از طرف دیگر پیدایش عکس رنگی، پرداختن به ریزهکاریها را ضروریتر نمود.
زمانی که سر و کله دوربینهای پلاروید پیدا شد هم امکان مشاهده سریع نتیجه کار فراهم گردید و هم نیاز به ظهور تصویر توسط افراد حرفهای و ناآشنا از میان رفت. بنابراین سوژهها نفس راحتی کشیدند و توانستند خودمانیتر در مقابل دوربین ظاهر شوند. این اتفاق با اختراع دوربینهای دیجیتال ادامه یافت و امکان اصلاح تصاویر به وسیله نرمافزارهای رایانهای هم به آن اضافه شد. حالا دیگر نه تنها در لحظه میشد عکسهای گرفتهشده را دید و تا رسیدن به تصویر مطلوب فرایند را تکرار کرد، بلکه پس از آن هم امکان ویرایش اساسی تصویر گرفته شده وجود داشت، آن هم فقط با یک رایانه خانگی ساده. آنها میتوانستند تغییراتی روی چهره خود بدهند که شاید در دنیای واقعی دستیابی به آن غیرممکن بود یا حتی میتوانستند خود را در کنار آدمها و در مکانهایی بگذارند که تا به حال ندیده بودند. او میپندارد که چنین امکاناتی قدم به قدم سوژهها را به سمت کمالگرایی و وسواس بیشتر و البته تظاهرکردن، سوق میداد. موضوع دیگر امکان ذخیره تصاویر بر روی حافظههای رایانهای بود. پس دیگر نیاز چندانی به چاپ تصاویر برای مراجعات بعدی نبود.
هزاره سوم با ورود گوشیهای دوربیندار به بازار آغاز شد. حالا دیگر هر مکان و زمانی قابلیت ثبت و ضبط داشت. بعد از دو-سه سال دوربینهای سلفی هم سر و کلهشان در گوشیهای همراه پیدا شد. پس از آن دیگر گوشیها پر شده بود از عکس صاحبان گوشی در موقعیتهای مختلف. عکسهایی که در آنها خبری از شرم حضور نبود؛ چه آشنا و چه غریبه.
تا به اینجا چیزی که سوژهها را تشویق به عکس گرفتن میکرد تمایل برای ثبت لحظهها و جلوگیری از زوال و تغییر آن دم بود. به نوعی میتوان گفت چنین عملی میلِ به جاودانگی حاضرین را میکرد. اما با تولید گوشیهای هوشمند و ایجاد شبکههای اجتماعی تصویرمحور او شاهد تغییر رویه در این زمینه بود. حالا دیگر دوربین به دستان دچار نوعی استحاله و تغییر شدند. اینکه ماهی یکبار زیر ایفل عکس داشته باشند، هر آخر هفته شمشک و دیزین بسورند، از فلان پاساژ لباس بخریدند، سوار بهمان ماشین بشوند، جدیدترین کتاب منتشرشده از فیسار نشر معروف که اتفاقاً رنگ جلد آن به دکور قفسه کتاب پذیرایی هم میآید، به یک نیاز کاذب ورای نیازِ ثبتِ لحظات تبدیل شد که باید توسط دوربینها میشد. بهتدریج تصاویر وسیلهای برای نمایش سطح زندگی و طبقه اجتماعی کابران شدند. به دیگر سخن آدمها به جای اینکه برای جاودانه کردن لحظاتشان عکس بگیرند، برای تظاهر به طبقهای که نیستند، به فهمی که ندارند، به خواندن کتابی که لایش را باز نکردهاند، به داشتن ماشینی که ندارند، به آرامش و عشقی که ندارند عکس میگیرند و آن را برای فرو کردن در چشم و چال مخاطبانشان به اشتراک میگذارند.
به گمان وی با ادامه پیدا کردن روند بالا سوژهها کمکم دچار این توهم شدند که اگر همین ظاهرشان که متعلق به طبقه اجتماعی خاصی است را حفظ کنند، کفایت میکند. اگر از نظر ظاهری رشد کردند و بازیگر بهتری برای تظاهرکردن شدند، کافی است؛ چرا که سایرین مطابق همین پوسته ظاهری با آنها برخورد میکنند و به میزان همین تظاهر به آنها توجه میکنند. به این ترتیب تظاهر به رشد جایگزین تلاش برای رشد و پیشرفت واقعی گردید.
تا به کی
قرار بر دمیدن به شمعهاست؟
شمعهای هرزِ نانجیب که
از دل سیاه کیکهای تلخِ سرزده
با جرقهای جوانه میزنند
بی بهانهای، زبانه میکشند
آتشی به دامنِ جهان ما،
روزهای مرده از جنون فکر،
روزهای بُرده از دیار بکر
میزنند
قدرتی نمانده تا
یک نفس نگاه دارم آتش لجوج را
میکشد و میبرد
روزهای انتظار و تا همیشه کوچ را
میشماردم که چندمین منم
چندمین نیامده که رفتهام
چندمین نرفتهای که ماندهام
چندمین کسی که در میانهام
نارسیدهام وَ ایستادهام
نارسیدهام وَ اوفتادهام
آه از خیال خودفریب، آه.
ناشیانه آرزوی خویش را
زیر گوش آتشی که جز تباه
هیچ حاصلی نداشت،
گفته و مچاله با هزار امید
آن هم از برای حاصلی بعید
منتظر نشستهام.
منتظر نشستهام.
منتظر.
انسانها برای برنامهریزی فعالیتهای کشت و زرعشان موقعیت خورشید در افق را نشانگر فرصت خود تا پایان روز قرار داده بودند. اما پس از غروب خورشید اضطراب و فشاری تحت عنوان فرصت» وجود نداشت و تمام دغدغهها و تنشهای آن همراه با آفتاب غروب میکرد. بنابراین، در اساس، مفهومی به نام زمان پدیدهای روزانه و مختص به لحظات حضور خورشید در آسمان بود. به همین خاطر هم مقیاس گذر ایام را روز» گذارده بودند و شب را هنگامه استراحت و هدیهای ورای فرصتها میدانستند. به عبارت دیگر نبض آدمها با نبض طبیعت و گردش خورشید و مرور فصلها و بارشها و رویشها تنظیم میشد.
بعدها از شمعهای مدرج شده، ساعتهای شنی یا آبی و اسطرلاب استفاده شد که ابزارهایی کارآمد بوده و خللی هم در سبک زندگی کاربرانشان ایجاد نکردند. اما همه چیز از اواخر قرن نهم خورشیدی شروع به تغییر نمود. از لحظهای که اولین ساعتمچی در آلمان ساخته شد، انسانها قدم در راهی بیبازگشت نهادند. حالا دیگر هر تیکتاک ساعت خبر از گذشت زمان و اتمام فرصتها میداد و تفاوتی هم بین روز و شب قائل نبود. آدمها دیگر نبضشان با طبیعت کوک نبود، بلکه با سه عقربه» هماهنگ بود. به این ترتیب تنش و اضطرابی مداوم، تمام زیست او را در برگرفت. چنین فشار تحملناپذیری ذهن بشر را به سمت راه و روشهای خودفریبی میکشاند تا به هر طریقی که شده، از زیر این فشار شانه خالی کند. اگر تا پیش از این اعمال و فعل و انفعالات جهانِ بیرونی به معنای گذر زمان و تغییر و تحول بود، اکنون حرکت عقربهها روی این صفحه مدور مفهوم استعاریش را از دست داده و معنایی حقیقی از گذر و تحول یافته بود؛ گو اینکه همین چرخش مداوم به خودی خود به معنای رشد و تحول است. بنابراین حتی با ایستادن، صبر و نظارهگری هم حرکت و تغییر، فرایندی گریپذیر مینمود. اینکه روزهای خوشی فرا خواهد رسید، اینکه رنجها التیام خواهد یافت، اینکه نجاتدهندگان خواهند آمد و. حال با ظهور چنین نگرش منفعلانهای که تنها منوط به نشستن و تماشای دَوَران عقربههاست، او نه تنها زندگی در لحظه را به آرزوهای آینده و حسرتهای گذشته بدل نمود؛ بلکه آرامش شبانهاش را هم در ازای التهاب همیشگی انتظار و نشدن، از دست داد.
در طی این دگردیسی، یک معنا از میان رفت و آن این بود که اگر او تغییر نکند و تغییر ندهد و همنوا و همبسامد با جهان نشود، همین که هست، خواهد بود. حتی اگر این عقربهها میلیونها میلیون بار به دور خود بگردند، تا زمانی که رشد و تحولی در خود ایجاد نکرده باشد، گامی در زمان پیش نرفته است.
درباره این سایت